نویسنده: دکترعلی صالحی فارسانی (1)




 

نقد و «حقیقت عینی» در علم: وبر، لیوتار و فوکو
 

اشاره

پرسش این است که مسئولیت و نقش اصلی علم چیست؟ توصیف دقیق واقعیت و یا نقد واقعیت برای دست‌یابی به وضعی بهتر؟ صرف نظر از پاسخ، در ادامه‌ی این پرسش، سؤال دیگری مطرح می‌شود که مگر میان توصیف و نقد، تمایزی وجود دارد؟ تمایز میان نقد و توصیف ممکن است اینگونه توضیح داده شود که در توصیف، واقعیت آنگونه که هست گزارش می‌شود. اما مگر در نقد بنابراین است که واقعیت آنگونه که نیست گزارش شود؟ ممکن است گفته شود که در نقد واقعیت از منظری خاص گزارش می‎‌شود، اما مگر در توصیف مطلق است و اساساً مگر منظر مطلق وجود دارد؟ پس آیا تمایزی میان نقد و توصیف وجود ندارد؟
***
در نگاه نخست چنین به نظر می‌رسد که پافشاری علم بر نقد تنگناها و کاستی‌های جامعه با داشتن دغدغه‌ی دست‌یابی به حقیقت عینی در علم ناهم‌خوان باشد؛ چرا که این دغدغه با بی‌طرفی ارزشی و پرهیز از داوری پیرامون آن تنگناها و کاستی‌های موجود در جامعه همراه خواهد شد و با به حاشیه‌رانی هرگونه پافشاری بر نقد سویه‌های نامطلوب، به برتری حقیقت عینی بر نقد در علم می‌انجامد و به گفته‌ای دیگر تبیین واقعیت اجتماعی، آنچنان که هست، بر تغییردادن آن، آنچنان که مطلوب می‌نماید، اولویت پیدا می‌کند. البته این اولویت به ضرورت با باور به پیشینی بودن گزارش علمی از واقعیت، نسبت به چارچوب‌های ارزشی- تاریخی (به عنوان پیش‌انگاره‌ها و الگوهای پیشینی شناخت)، آنگونه که پوزیتیویست‌ها و استقراباوران می‌پندارند؛ هم‌نشین نمی‌شود؛ چراکه می‌توان همچون وبر به چنین تقدّمی باور داشت و به ناممکن بودن ارائه‌ی گزارشی از جهان فراسوی چشم‌اندازی ارزشی حکم داد و گزینش سویه‌دار واقعیت اجتماعی به لحاظ ارزشی را پذیرفت، ولی همچنان با پافشاری بر بی‌طرفی ارزشی بر اولویت تبیین علمی و حقیقت عینی بر تغییر واقعیت اجتماعی نامطلوب، تأکید داشت.
این پرسش در خصوص پسامدرنانی چون «لیوتار» و «فوکو» نیز مطرح می‌شود که آنان با توجه به برتافتن مؤلفه‌های پارادایمی علم در وضعیت مدرن، و ارائه‌ی جایگزین‌های مطلوبی چون دیرینه‌شناسی و تبارشناسی توسط فوکو و علم پسامدرن توسط لیوتار، در این باره چه می‌اندیشند.
به نظر می‌رسد فوکو و لیوتار با وارونه‌سازی شاخص‌های «حقیقت عینی» در وضعیت مدرن، در جایگزین‌یابی خود از مؤلفه‌های «پارادایمی» علم در وضعیت مدرن فرا می‌روند. چون در عمل، نسبت به تنگناهای منطق «ابزارگرایی» نمی‌توانند بی‌طرفی ارزشی در پیش گیرند و در تبیین علمی جایگزین آن دو گونه‌ای از کنش سیاسی می‌شود و امر سیاسی بر دغدغه‌ی دست‌یابی به حقیقت عینی (با شاخص‌های موجود در علم مدرن) چیره می‌شود. آنگونه که این دو با آشکارسازی سازوکارهای ویژه‌ای که به حقیقت پنداشتن علم مدرن انجامیده است، به گونه‌ای، علم را بر غیرعلم هم تراز می‌کنند.
برای نمونه لیوتار سازوکارهای برتر نشان دادن دانش علمی بر دانش روایی، فوکوی دیرینه‌شناس، سازوکارهای برتر نشاندن کارگفت جدّی بر کارگفت زندگی روزانه و فوکوی تبارشناس نیز سازوکارهای برتر نشاندن دانش رسمی بر دانش‌های به حاشیه رفته را نشان می‌دهد و این برتر نشاندن‌ها را بر کانون اقتضاهای تاریخی آن می‌نشاند و با به متن آوردن دانش که تر پنداشته شده، چیرگی منطق «ابزارگرایی» را به چالش می‎‌کشد و می‌تواند در تبیین علمی جایگزین خود، امکان‌های دگر بودن یا دگرشدنی را تعریف کند که در نتیجه‌ی آن انگیزه‌هایی را برای دگرگونی سیاسی در میان مخاطبان خود برمی‌انگیزد. همچنین علم پسامدرن مورد نظر لیوتار که بر پیرامنطق (2) استوار است، تنها به کشف برهان‌های تجربی ناسازه و دوگانگی در استدلال منطقی بسنده نمی‌کند؛ بلکه این فراروی از شاخص‌های «حقیقت عینی» در وضعیت مدرن، با به پرسش گرفتن دو فراروایت در سطح کلان و هم شبکه‌ی ارتباطی در سطح خرد همراه است. در نگاه لیوتار این هر دو سطح، سرشتی اجتماعی- سیاسی دارند، از این رو است که بر علم پسامدرن لیوتار، دغدغه‌ی برانگیختن انگیزه‌ی دگرگونی سیاسی و فراروی از منطق «ابزارگرایی» چیره بر شبکه‌ی ارتباطی کارایی بنیاد، بر دغدغه‌ی حقیقت عینی و «اعتبار علمی» به گونه‌ی مدرن آن، برتری می‌یابد (لیوتار 1380: 90-110). فوکو نیز تبیین خود را در پاسخ به پرسش چیستی روشنگری، هستی شناسی انتقادی خودمان می‌نامد که در پی انباشت گزارش‌هایی از واقعیت در چارچوب فرایند پیشرفت علم نیست؛ بلکه در پی نقد امر اکنون و تبیین تنگناهای آن است و می‌تواند به تجربه‌ای بیانجامد که از رهگذر آن، امکان فراروی از عینی شدن سوژه در مدرنیته فراهم و سویه‌ی چندگونگی پنهان در امر اکنون نمایان شود. به طور کلی، فوکو در تبارشناسی گذشته، به امر اکنون باز می‌گردد و این بازگشت، با حسی نوستالژیک همراه نیست؛ بلکه این کار برای این انجام می‌شود تا با برجسته سازی اقتضایی بودن امر اکنون، امکان دگرگونی فرهنگی امر سیاسی، به میان آید. برای نمونه، فوکو، در نوشتار کاربرد لذت‌ها (فوکو 1389: 497-530)، اخلاق جنسی متفاوت در یونان و روم باستان را تنها برای یادآوری و یا حتی سفارش گونه‌ای خاص از زندگی، مورد توجه قرار نمی‌دهد؛ بلکه این اخلاق جنسی را به منظور طرح امکان فراروی از تنگناهای منطق «ابزارگرایی» به میان می‌آورد و می‌خواهد با نمایاندن تفاوت و دگرسازی تاریخی، امکان دگرگون شدن امر اکنون را بنمایاند. (هرچند فوکو به فراروی باور ندارد و تنها در آستانه‌ی آن می‌ایستد).
همانگونه که نمایان شد، نادرست است که بپنداریم ستیز لیوتار و فوکو با تنگناهای منطق «ابزارگرایی» و پیامدهای برآمده از آن، که به فراروی از شاخص‌های «حقیقت عینی» در وضعیت مدرن می‌انجامد، تنها در چنبره‌ی نیروهای خودانگیخته تخیل، تجربه و عاطفه می‌غلتد و با رهاسازی حقیقت عینی، به فضایی شگفت‌انگیز و رازآمیز پناه خواهد برد که مخاطبان تبیین‌های آنان را به محافظه‌کاری ضدمدرنیته راهنمایی نمی‌کند؛ بلکه هدف کار این دو، بی‌ثبات سازی سازوکارهای تعین بخشی است که به وضعیت تنگناآفرین مدرنیته انجامیده است و از این رهگذر، مخاطبان را به ستیز با این وضعیت و اندیشیدن به جایگزینی برای آن برمی‌انگیزد. بنابراین برای این دو، دغدغه‌ی پژوهش، همچون وبر نیست. در نظر آن‌ها پژوهش تنها با ارائه‌ی گزارش از واقعیتی همراه نیست که بتوان آن را با شاخص‌های «حقیقت عینی» تبیین کرد؛ بلکه این دو می‌خواهند راه متفاوتی به سوی آینده بگشایند و این امر در تبیینشان نسبت به ارائه‌ی گزارشی همخوان با واقعیت می‌چربد.
بر این پایه است که برای فوکوی تبارشناس، پژوهشگر خود بخشی از ابژه‌ی شناسایی و اندرکنش هم افزاینده دانش- قدرت است و امتیازی برای آنکه اقتدار مؤلف داشته و سوژه‌ای متعالی داشته باشد، ندارد تا بخواهد حقیقت عینی دارای «حقیقت عینی»، برایش دغدغه باشد. برای وی، حقیقت به هیچ وجه نمی‌تواند رابطه‌ی بیرونی با قدرت زیست بنیاد داشته باشد. بر این بنیاد است که فوکو بر امر اکنون پافشاری می‌کند و بر آن است که ما هیچ گونه دست‌رسی به قانون‌های عینی، ذهنیت ناب و کلیت‌پردازی‌های نظری نداریم و تنها موضوع شناسایی برای ما، بافتی از قدرت- دانش است که ما را آنچنان که اکنون هستیم ساخته‌اند. به نظر وی هرگونه کوششی برای رسیدن به شناخت دارای «حقیقت عینی» با تلاش برای جداسازی حقیقت با اعتبار و سَره از قدرت بی‌اعتبار و ناسره این همان است و در حقیقت گزافه‌گویی خواهد بود و تنها به نیروبخشی گرایش‌های انضباط آفرین سراسربینی می‌انجامد (دریفوس و رابینو 1379: 334-336). فوکو حتی در گفت و گویی، میان تبیین خود با تبیین پژوهشگری جامعه‌شناس همچون «اروین گافمن» مرزبندی می‌کند که یک سره در پی ارائه‌ی گزارشی عینی از نهادهایی همچون تیمارستان، مدرسه و زندان است. وی به روشنی می‌گوید که دغدغه‌ی پژوهشی وی بیش از آنکه گزارش دادن عینی باشد، توجه به مسئله‌ی عقلانی سازی اداره‌ی فرد است که خشونت در متن برنامه‌ریزی‌ها و راه‌بری‌های برآمده از آن، جای دارد و حتی با آن درآمیخته است. هرچند وی پافشاری می‌کند که نمی‌توان با چنین منطق «ابزارگرایی» جنگید و از آن گذر کرد. وی همچنین پافشاری می‌کند که تبارشناسی واقعیت، از رهگذر چیزهایی بررسی می‌شود که همواره و یا بیش‌تر زمان‌ها دور از واقعیت هستند، تا مگر در این چارچوب امکان فراروی فراهم شود. وی حتی به روشنی می‌گوید که آنچه پیرامون جامعه و تاریخ گفته است، حقیقی نیست و یک تاریخ دان می‌تواند همه‌ی آنچه را که او گفته است نادرست بپندارد. همچنین وی خود می‌پذیرد که آنچه که در مورد دیوانگی و روان‌شناسی گفته است از دیدگاهی تاریخی، سویه‌دار و اغراق‌آمیز است و حتی ممکن است نمونه‌هایی را نیز نادیده گرفته باشد که با دیدگاه وی هم‌خوان نباشد. ولی وی در برابر «اعتبار» کار خود را در این دیده است که بتواند بر شیوه‌ی فهم مخاطبان خود از دیوانگی تأثیر گذارد و این اثرگذاری است که می‌تواند تبیین وی را دارای «اعتبار» کند. به نظر وی، پژوهش‌های پیشاپیش حقیقی و دارای «اعتبار» نیستند و تنها زمانی که بتوانند پس از نگارش، اثری واقعی بر تاریخ امر اکنون بگذارند، دارای چنین ویژگی‌هایی خواهند بود. وی در این گفتار، به روشنی در برابر «حقیقت عینی»، «حقیقت سیاسی» را جای می‌دهد که پس از انجام پژوهش با اثرگذاری بر مخاطبان، می‌تواند به دست آید و این برای وی از هم‌خوانی با واقعیت بسیار بااهمیت‌تر است (فوکو، 1389: 322- 325).
لیوتار نیز در این خصوص، یک سره با فوکو هم سو است و در برابر وبر در تبیین جایگزینی که برای علم مدرن به دست می‌دهد از شاخص‌های «حقیقت عینی» در وضعیت مدرن فرا می‌رود و کنش سیاسی را که از رهگذر پیرامنطق علم پسامدرن و فراروی هنر پیش تاز به دست می‌آید. مهم‌تر از گزارشی حقیقی و دارای «اعتبار علمی» از واقعیت می‌داند. همانگونه که گفتیم لیوتار شاخص «حقیقت عینی» در علم مدرن را در عمل، شاخص کارایی و کاربردپذیری می‌داند که به نظام‌پنداری واقعیت عینی، چونان پیش‌انگاره‌ای هستی شناختی می‌انجامد. پذیرفتن شاخص کارایی و کاربردپذیری، نیازمند آن است که همه‌ی متغیرهای واقعیت نمایان و شناخته شده باشد. متغیرهایی که تعیین‌کننده‌ی وضعیت واقعیت نظام‌گونه در وضعیت t هستند و می‌توانند ما را در پیش‌بینی وضعیت آن، در زمان t یاری دهند؛ بنابراین علم پسامدرن که در سطخ خرد، بازی زبانی کارایی و کاربردپذیری را کنار می‌گذارد، دیگر نمی‌تواند بپذیرد که واقعیت از الگوها و طرح‌های به سامان و قاعده‌مندی پیروی کند که با شناخت آن بتوانیم عملکرد خود را کارا و کاربردپذیر کنیم. وی در برشماری نمونه‌های علم پسامدرن، به مکانیک کوانتوم اشاره می‌کند که نشان می‌دهد ارائه‌ی گزارشی عینی از واقعیت ناممکن است؛ چون تعریف کامل و دقیق از وضعیت نخستین هر نظام و برشمردن همه‌ی متغیرهای مستقل نیازمند صَرف توانی دست کم برابر با توانی است که صرف پدیدآمدن نظام شده است. وی با استناد به یافته‌های «بری یوئن» نتیجه می‌گیرد که مهار واقعیت نظام‌گونه‌ی طبیعی و اجتماعی که بر پایه‌ی گزارشی دقیق باشد، به خودی خود از کارایی آن نظام می‌کاهد؛ چرا که نمی‌توان سیمایی آئینه‌گون از واقعیت به دست داد.
وی در نمایاندن این دوگانگی، سویه‌ی سیاسی علم پسامدرن را نشان می‌دهد و بر آن می‌شود که دستاوردهای علم پسامدرن، می‌تواند ناکارآمدی دیوان‌سالاری را نشان دهد و نابودی نظام‌ها و زیرنظام‌هایی را برجسته‌کند که در کنترل آن است؛ چون بر پایه‌ی شاخص کارایی، کارآمدی و گزارش عینی از واقعیت سامان بندی شده است. تبیین پسامدرن لیوتار بدون آنکه دست‌یابی به «حقیقت عینی» برایش اولویت داشته باشد، نشان می‌دهد نظام‌گونه پنداشتن جامعه در علم مدرن که با ارائه گزارشی عینی از آن، کنترل و سراسربینی در چارچوب دیوان سالاری همراه است، ناممکن است (لیوتار، 1380: 157- 159).
همانگونه که دیدیم لیوتار نیز همچون فوکو، سوگیری انتقادی در برابر تنگناهای منطق «ابزارگرایی» سراسربینی و دیوان‌سالاری را وارد تبیین جایگزین خود می‌کند. در برابر، وبر نسبت به آن در علوم فرهنگی، بی‌طرفی ارزشی در پیش می‌گیرد. همچنین از اقتدار مؤلف و سوژه‌ی استعلایی، چونان پایگاه‌های پدیدآورنده‌ی «حقیقت عینی» فراروی نمی‌کند. این امر در صورتی است که رویکردی انتقادی نسبت به مدرنیته در ساحت‌های فرهنگ، علم و سیاست دارد. در تبیین وبر روندی تاریخی که به پدیدآمدن سرمایه‌داری یا مدرنیته انجامیده است، روندی توسعه بنیاد است. وی در این چارچوب، در تبیین خود در برابر فوکو، در پی خاستگاه‌های مدرنیته می‌گردد و در برابر لیوتار، فراروایتی برای مرحله‌ها و خط سیر توسعه‌ی آن می‌آفریند. همچنین وبر با وجود چشم اندازباوری، باز در پی ارائه‌ی گزارشی روشن و عینی از واقعیت و «حقیقت عینی» است و آنچنان آن را ارج می‌نهد که به بی‌طرفی ارزشی نسبت به کاستی‌ها و تنگناهای مدرنیته در ساحت فرهنگ و سیاست بیانجامد. گزارشی که در پی یافتن معنا و علیت در واقعیت عینی است. وبر در برابرِ فوکو و لیوتار، به کارگیری داده‌های روشن و عینی برایش از امکان دگرگونی اهمیت فزاینده‌تری دارد و شایستگی و اقتدار پژوهشگر در علوم فرهنگی را شناسایی می‌کند و وی را به پارسامنشی در برابر منطق «ابزارگرایی» فرامی‎‌خواند تا تنها به کار حرفه‌ای و مسئولیت‌آور خود مشغول باشد. ولی لیوتار و فوکو نسبت به تنگناها و کاستی‌های مدرنیته، سویه‌دار رفتار می‎‌کنند و با گزینش‌ها، ارزیابی‌های ارزشی و اولویت‌بندی‌های داده‌های عینی- تاریخی می‌کوشند چنین وضعیتی را به چالش بکشند و در صورت امکان آن را بی‌ثبات کنند. البته پیرامون سویه‌داری جایگزین‌های لیوتار و فوکو (علم پسامدرن و تبارشناسی) در برابر بی‌طرفی ارزشی جایگزین وبر (علوم فرهنگی) باید بر این امر پافشاری کنیم که هم لیوتار در علم پسامدرن و هم فوکو در تبارشناسی، ادعای سویه‌داری ندارند و شاید هم آنگونه بنمایانند که به لحاظ ارزشی سویه‌دار نیستند. ولی در واقع تبیین جایگزینی آن‌ها سویه‌ی هنجاری و سفارشی دارد و به گفته‌ی هابرماس نهان هنجاری است؛ چراکه نه تنها ارزیابی انتقادی از سرشت سامان مدرن دارند؛ بلکه نیاز به امکان فراروی از آن نیز در تبیین خود برمی‌انگیزانند؛ بنابراین به گونه‌ای در پی برانگیختن حرکت تعریف نشده‌ای بر ضد سامان مدرن هستند و آنگونه که خود را می‌نمایند نیستند و پنهانی، سرشتی سفارش کنند سیاسی پیدا می‌کنند (گین، 1389: 192- 201).

پی‌نوشت‌ها:

1- دکتری اندیشه‌ی سیاسی از دانشگاه تهران.
2- paralogy.

منبع مقاله :
ماهنامه فرهنگی تحلیلی سوره اندیشه، شماره 86 و 87، مهر و آبان ماه 1394